مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب

مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب
فرهنگی،دینی،خبری

 

بمیرم برای جنازه آن دختری كه نصف شب آن را تشییع كردند. یا رسول الله! جایت خالی بود كه ببینی جنازه فاطمه (س) را فقط هفت نفر برداشتند. جنازه را دارند می برند. همه دارند آرام گریه می كنند تا كسی متوجه تشییع جنازه نشود، تا مردم نفهمند كه جنازه مظلوم و غریب فاطمه (س) را دارند می برند. جنازه را به قبرستان بقیع آوردند. یك  قبری برای فاطمه عزیز كندند. علی (ع)  را تسلیت دادند و به خانه آوردند. اما من بمیرم برای آن آقایی كه كنار بدن هیجده ساله نشسته بود، اما هر چه نگاه كرد دید یك نفر نیست كمكش كند. یك وقت رو كرد طرف خیمه ها و فرمود: جوانها بیایید جنازه پسرم را بردارید.

« اللهمّ صلّ علی محمد و آل محمّد بحقّ الزّهراء و أبیها و بعلها و بنیها یا الله! »



نویسنده خادم الشهداء در 10:42 ق.ظ | نظرات(0)

خانه ای كه جبرئیل بی اجازه وارد نمی شد، خانه ای كه پیغمبر(ص) بر اهل آن سلام می كرد و وارد می شد، عمر در آن خانه را آتش زد. در نیم سوخته به پهلوی فاطمه (س) زدند. زنی كه بچه شش ماهه در شكمش باشد، نمی گذارند ظرف سنگین بردارد. آی بمیرم زهرای ما بین در و دیوار مانده بود. عمر وقتی فهمید فاطمه(س) پشت در است چنان در را فشار داد كه استخوانهای پهلوی فاطمه (س) شكست. میخ در،سینه زهرا(س) را آزرده كرد. علی (ع) آمد. دید زهرا (س) روی زمین افتاده، غش كرده است. صدا زد: فضّه!بیا فاطمه را دریاب!علی (ع) آمد كمربند عمر را گرفت،بلندش كرد و به زمینش زد. نانجیب تو كه فاطمه ام را كشتی. تو كه بچه هایم را بی مادر كردی. هر كس می خواهد علاقه زهرا (س) به علی(ع) را بفهمد از این جمله بفهمد. وقتی فضّه بی بی را به حال اورد، زنی كه استخوانهای پهلویش شكسته، زنی كه میخ در،سینه اش را سوراخ كرده،زنی كه بچه شش ماهه، سقط كرده، باید وقتی به  حال می آید ناله كند. بگوید:آخ پهلویم! آخ سینه ام! وای بچه ام! اما همه نوشته اند: وقتی بی بی به حال آمد اول سراغ علی (ع) را گرفت. با همان پهلوی شكسته بلند شد و از خانه بیرون آمد.ای خدا! من عقیده ام این است زهرا(س) وقتی راه می رفت راه می رفت دستهایش را به دیوار می گرفت. آدمی كه پهلویش را شكسته اند نمی تواند راه برود. زنی كه بچه شش ماهه اش، الان سقط شده نمی تواند روی پا بایستد. هر طوری بود خودش را به علی(ع) رساند. دید بند غلاف شمشیر به گردن علی(ع) اندخته اند و دارند او را به طرف مسجد می برند. دامن علی(ع) را گرفت. فرمود: نمی گذارم علی(ع) را با این حال به مسجد ببرید. بگویم یا نه ؟ یك وقت عمر لعنت الله علیه دید زهرا(س) دامن علی (ع) را گرفته، رو كرد به قنفذ، غلامش و صدا زد: قنفذ! زهرا را بزن! امام صادق (ع) می فرمایند: ( سبب وفات مادر ما زهرا (س) ته غلاف شمشیر قنفذ بود. )

اللهم صلّ علی محمدّ و آل محمد، بحقّ الزّهراء یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 10:40 ق.ظ | نظرات(2)

از شما یك سوال دارم، همه نوشته اند، كه عمر لعنت الله علیه در را یك جوری فشار داد كه استخوانهای پهلوی بی بی شكست. لااله الاالله. تورا به خدا گوش كن! همه این را نوشته اند. اما آیا شنیده اید كه شكسته بندی بیاورند؟ هیچ جا این را ننوشته اند. من خیال می كنم این چند روز كه بی بی زنده بود هر وقت می خواست بلند شود دستش را به دیوار می گرفت. { اللهم صل علی محمد و آل محمد بحق الزهراء یا الله! پروردگارا! ما را بیامرز! والدین ما را بیامرز! مهمّات دینی و دنیایی و اخروی ما را كفایت كن!



نویسنده خادم الشهداء در 10:37 ق.ظ | نظرات(0)

یك روز، زهرا (ص) صدا زد: علی جان! مدتی است كه صدای بلال را نشنیده ام. چرا دیگر بلال اذان نمی گوید؟ فرمود: فاطمه جان! همین امروز می روم بلال را پیدا می كنم و به او می گویم تا اذان بگوید.علی(ع) آمد طرف مسجد، بلال را پیدا كرد. فرمود: بلال! دختر پیغمبر(ص) می خواهد اذان بگویی. صدا زد: آقا جان! به خدامن عهد كرده ام بعد از پیغمبر(ص) بالای مناره نروم. نمی توانم جای خالی پیغمبر(ص) را ببینم اما چه كنم می گویی فاطمه (س) می خواهد، چشم. بروید به بی بی بگویید همین امروز می روم اذان می گویم. آقا آمد طرف خانه، فرمود: زهرا جان! بلال وعده كرد كه امروز اذان بگوید. فاطمه(س) صدا زد: فضَه! بسترم را ببر جلوی در اتاق و در اتاق را باز بگذار! تا من صدای بلال را بشنوم. آی سیدها! چرا مادرتان خودش بستر را نبرد. یك زن هیجده ساله،یك زن جوان چرا خودش این كار را نكرد؟ بمیرم چون پهلویش شكسته بود. زهرا(س) سینه اش آزرده بود. علیله و مریضه بود. این را زنها می فهمند، نه من می فهمم نه شما. آی زنها! زنی كه بچه شش ماهه اش سقط شده تا مدتی علیله و مریضه و ناراحت است. همین طور كه بی بی در بستر خوابیده بود یك دفعه صدای بلال در مأذنه بلند شد: الله اكبر. الله اكبر. صدای ناله زهرا(س) بلند شد. صدای بلال بلند شد: أشهد ان لا اله الا الله، صدای ناله زهرا(س) بلندتر شد. مصیبت آن وقتی شد كه بلال گفت: أشهد ان محمدا رسوا الله. آی خدا! مردم آمدند پای مناره گفتند: ای بلال بس است دیگر اذان نگو. صدا زدند: بلال! آخه زهرا(س) غش كرد، فاطمه (س) غش كرد.من می گویم: بی بی جان! زهراجان! در میان خانه در بستر خوابیده ای موذن رفته بالای مناره با این عزت دارد نام بابایت را می برد و تو به یاد بابایت می افتی، غش می كنی، آی من بمیرم برای آن بچه هایی كه چهل منزل سر بریده حسین (ع) را بالای نی دیدند. آی حسین! آی حسین!...     خدایا!به آبروی امام زمان(عج) به بدیهای ما نگاه نكن! خدایا! آن كارهایی كه ما كردیم و سبب شده تا نعمتهایت را از ما بگیری آن گناهان را بیامرز!



نویسنده خادم الشهداء در 10:36 ق.ظ | نظرات(1)

اسما بنت عمیس از آن خانمهای با وفا بوده است. كنار بستر خدیجه بود، شب زفاف فاطمه (ع) بود آن شبی هم كه علی (ع) بدن زهرا (ع) را غسل می داد حضور داشت. آن شب اسما بنت عمیس آب می ریخت و علی(ع) بدن فاطمه (س) را می شست. من امشب فقط یك چیز می خواهم بگویم، می خواهم بگویم: رفقایی كه مكه و مدینه رفته اید، بقیع رفته اید ، امشب بروید بقیع. آی مردم علاقمند به اهل بیت (ع) آی مردمی كه برای آل محمد (ص) می میرید،به شماها می گویم گوش كنید تا بگویم. من می خواهم صحنه را جلوی چشمتان مجسم كنم، خودتان عوض گریه داد می زنید. گوش كن بگویم، امیر المومنین(ع) میان صحن خانه یك مغتسل درست كرد. بدن فاطمه اش را روی مغتسل گذاشت. اسماء بنت عمیس آب می ریزد. علی (ع) بدن زهرا(س) را غسل می دهد. این چهار تا بچه ها هم ایستاده اند و مادر مادر می كنند. یا زهرا آی گرفتارها! علی (ع) بدن فاطمه (س) را غسل داد، بدن فاطمه (س) را كفن كرد، همین كه خواست بند های كفن را ببندد یعنی خواست سر فاطمه (س) را داخل كفن كند یك وقت نگاه كرد دید این بچه ها دارند بال می زنند.  این بچه های فاطمه (س) دارند از مادر ناامید می شوند. دید بچه ها با این علاقه ای كه به مادر دارند الان می میرند. یك مرتبه علی(ع) صدا زد: بچه ها بیایید یك دفعه دیگر مادرتان را ببینید. علی(ع) می فرماید: به خدا قسم تا گفتم : بچه ها! بیایید، یك دفعه دیدم زهرا(س) بغلش را باز كرد. حسنین را بغل گرفت. یازهرا! یا زهرا!...

ما، در دو جهان فاطمه جان                          دل به تو بستیم محبان تو هستیم

نظر كن زعنایت                                       به فردای قیامت

زهرا جان! این مردم دلشان می خواهد بقیع بیایند. من نمی دانم كدام از اینها چه دردی دارند؟ حوائجتان را در نظر بگیرید! شیعه های فاطمه (س) دستهایتان را بلند كنید طرف آسمان، پنج مرتبه همه بلند بگویید: أمَن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یكشف السوّء.



نویسنده خادم الشهداء در 10:33 ق.ظ | نظرات(0)

ما زجان بنده ایم مهدی جان                           لیک شرمنده ایم مهدی جان

درس عشقت کتاب منتظریم                            سالها خواند ایم مهدی جان

از تو و از صحیفه اعمال                                  ما سر افکنده ایم مهدی جان

بشّار می گوید: به خانه امام صادق(ع) رفتم، دیدم حضرت دارد رطب تازه می خورد فرمود: بشّار! بیا بخور! گفتم: آقا نمی خواهم. فرمود: میل کن! گفتم: آقا! بغض گلویم را گرفته است. ناراحتم نمی توانم بخورم. در یکی از بازارهای کوفه داشتم می رفتم. دیدم یکی از این پیرزنهای شیعه دارد می رود، یک دفعه پایش لیز خورد و بر زمین افتاد. تا به زمین خوردظالمین زهرا(س) را لعنت كرد. نوكرهای حكومتی شنیدند، او را گرفتند و بردند. خیلی دلم سوخت. تا جریان را گفتم، آقا منقلب شد. فرمود: بلند شو بریم مسجد سهله تا برایش دعا كنیم. بلند شدیم و به مسجد سهله رفتیم. امام صادق(ع) دو ركعت نماز خواند. دستهایش را بلند كرد طرف آسمان و او را دعا كرد. یك وقت فرمود: بلند شو! آزادش كردند. گفت: من بلند شدم و رفتیم دیدم پیرزن را آزادش كرده اند. من رفتم به آقا جریان را گفتم آقا نماز خواند و برایت دعا كرد. پیرزن گفت: پس برویم خدمت آقا تا از ایشان تشكر كنم. آمدیم خدمت آقا،بعد امام صادق(ع) فرمود: خانم! چرا وقتی به زمین خوردی ظالمین جدَه ما زهرا(س) را لعنت كردی؟ گفت: اقا جان! برای اینكه وقتی به زمین خوردم پهلویم درد آمد، یكدفعه یادم به فاطمه(س) افتاد. آی سیدها! مادرتان شبها نمی خوابید. از درد پهلو خیلی ناله می كرد. زهرا جان! می شود از همان گوشه بقیع به ما لطفی بكنی؟ می دانم پهلویت شكسته است. می دانم میخ در سینه ات را سوراخ كرده است. می دانم بازویت ورم كرده است. اما با همین حالت بیا در خانه خدا واسطه شو! ماهم ناله ها را دنبال سرت می فرستیم: الهی العفو العفو...



نویسنده خادم الشهداء در 10:30 ق.ظ | نظرات(0)

اقایان عزیز! خدا قسمتتان کند به عراق بروید. وقتی می خواهید از بغداد به سمت کربلا بروید  اگر نگاه کنید ، بین درخت های خرما دوتا گنبد کوچک پیداست. به راننده می گویید: اینجا کجاست؟ میگوید :قبر دوتا بچه های مسلم بن عقیل است. وقتی داخل حرمشان می شوی خدا شاهد است نه واعظ میخواهی نه زیارتنامه خوان ونه روضه خوان همین که پایت را داخل حرم این دوبچه می گذاری و دوتا قبر کوچک را پهلوی هم می بینی اتش میگیری. بعد از شهادت مسلم درکوفه وشهادت امام حسین(ع) اهل بیت را به کوفه اوردند. دوتا بچه های مسلم نزد شریح قاضی بودند. شریح با اینکه علیه حسین (ع) فتوای جهاد  داده بود اما دوتا بچه های مسلم  را لو نداد و انها را در خانه نگه داشت.  اهل بیت(ع)وقتی به کوفه امدند، شریح با یک طرح دستی دوتا بچه ها را به زین العابدین(ع) رساند. نمی دانم این حرف را امشب بگویم یا نه؟ ای زن ومرد! نمی دانم خبر دارید یا نه؟ زینب(ع) را درکوفه دوازده روز به زندان بردند. بچه های فاطمه(ع) را دوازده روز به زندان بردند. نمی دانم مفتشین انها چطور فهمیدند که دوتا بچه بر اهل بیت(ع) اضافه شده است؟ انها فهمیدند که دوتا بچه  در خانه شریح بوده اند وبه اقا  زین العابدین (ع) تحویل داده شده اند. عبیدالله یک حساسیت عجیبی نسبت به مسلم بن عقیل و بچه هایش داشت.  وقتی  خواستند ال محمد(ص) را از زندان بیرون اورند، یک مأمور از طرف عبیدالله  دم در زندان ایستاد و گفت: بچه و بزرگ باید خودشان را معرفی کنند تا من اسامی آنها را بنویسم. می خواست بچه های مسلم را پیدا کند. تمام زن ومرد اسامی اشان یادداشت شد. به این دو تا بچه که رسید، گفت: امیر، عبیدالله دستور داده که ما این دو تا بچه را نگه بداریم و باید همین جا بمانند. آقایان عزیز! یک دفعه صدای این دو بچه بلند شد که ای خدا! ما گوشه زندان چه کنیم؟ امام چهارم(ع) هر چه اصرار کرد تا این دو بچه هم همراه آنها بیاید فایده ای نداشت. برای این دو بچه یک زندان بان تعیین کردند. هر روز نزدیک غروب آفتاب فقط دو تا قرص نان جو برایشان می آوردند. برادر بزرگتر اسمش محمد است. یک روز صدا زد: داداش! اینها هر روز غذا را نزدیک غروب آفتاب می آورند خوب است روزها را روزه بگیریم. این بچه ها روزها را روزه می گرفتند. زندانی آنها یک سال به طول کشید. اواخر، یک پیرمرد که اسمش مشکور بود زندان بان آنها شد. یک روز بچه ها به این پیرمرد گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو پیغمبر اسلام (ص) را می شناسی؟ گفت: من مسلمانم او پیغمبر است، چطور نشناسمش؟ گفتند: بگو بدانیم آیا تو علی (ع) را می شناسی؟ گفت: او امام من است من چطور نشناسمش؟ گفتند : پیرمرد! بگو بدانیم آیا تو حسن را می شناسی؟ گفت: امام دوم من است. گفتند پیرمرد! بگو بدانیم تو حسین را می شناسی؟ گفت: آری امام سوم من است. خدا لعنت کند آنهایی را که پارسال حسین(ع) را کشتند. من مدتی است برای حسین(ع) دارم گریه می کنم. گفتند: پیرمرد! بگو بدانیم آیا مسلم بن عقیل را می شناسی؟ گفت: آری ، نماینده امام حسین(ع) بود. به کوفه آمد او را هم کشتند. پیرمرد گفت: اینها چه سوالی است که می کنی؟ برای چه اینها را از من می پرسید؟ یک وقت گفتند: آی پیرمرد! ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم. آی غریب مسلم!...

پیرمرد گفت: آقا زاده ها! چرا زودتر خودتان را به من معرفی نکردید؟ در زندان باز است اگر می خواهید بروید آزادید. اگر هم می خواهید بمانید من غلام شما هستم. هر کار بگویید می کنم. گفتند: پیرمرد! اجاز بدهی ما برویم به خدا دلمان برای مادرمان تنگ شده است. صدا زد: آقا زاده ها! چشم من آزادتان می گذارم بروید. این کار برای من مسئولیت دارد، شاید کشته هم شوم اما این کار را می کنم. فقط یک لطفی بکنید الان می ترسم آزادتان کنم. می ترسم بروید و شما را دستگیر کنند. بگذارید شب شود آن وقت برودید. شب شد. زندان بان در زندان را باز کرد، گفت: دو سه ساعتی بچه ها در کوچه سرگردان بودند. تا بالاخره سر از فرات، کنار نخلها در آوردند. خسته شده بودند. نشستند سر به درخت خرما گذاشتند و خوابیدند. ای کاش آن شب آنجا نخوابیده بودند. صبح شد. زنهای عرب می آمدند از آنجا آب می بردند. کنیز حارث آمد کنار شریعه مشکش را آب کند دید دو تا بچه زیر درخت نشسته اند و دارند گریه می کنند. گفت: شما که هستید؟ گفتند: ما یتیمان مسلم هستیم. آنها را به خانه آورد. به زن حارث گفت: خانم! دو تا مهمان برایت آورده ام  اما این مهمان ها خیلی قیمتی هستند. این مهمانها خیلی با ارزش هستند. گفت: از کجا پیدایشان کردی؟ کنیز جریان را گفت. این زن بچه ها را شست و شو داد. لباسهایشان را عوض کرد. گفت: آقازاده ها! من جای مادر شما هستم. مبادا غصه بخورید.

آی آقازاده های مسلم! امشب لطفی کنید از خدا بخواهید تا خدا حوائج این مردم را که این جور دارند عاشقانه برای شما گریه می کنند برآورد. آی قرض دارها! امشب شبش است، آی مریض دارها! امشب شبش است، آی گرفتارها! دردمندها! این دو تا بچه در خانه خدا آبرو دارند.

این زن به بچه ها غذا داد. شب شد بچه ها را در اتاق دیگری خواباند. در را هم روی بچه ها بست. نصف شب دامادش (و به نقلی پسرش ) حارث آمد. زن گفت: مرد! تا حالا کجا بودی؟ گفت: صبح به عبیدالله خبر دادند که زندان بان، بچه های مسلم را آزاد کرده است. عبیدالله گفته: هر کس این دو بچه را پیدا کند دوهزار درهم به او جایزه می دهم. من از صبح تا حالا خودم و اسبم را در این بیابانها هلاک کردم، دنبال این دوتا بچه گشتم به خدا قسم اگر آنها را پیدا کنم قطعه قطعه شان می کنم. حارث خوابید. یک ساعت خوابش برد. یک وقت دید از داخل آن اتاق صدای گریه بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها خوابی دیده بود. بلند شد و برادرش را بیدار کرد. صدا زد: برادر! به نظرم امشب شب آخر عمرمان است. یا الله! حارث از خواب بیدار شد. گفت: صدای گریه بچه از داخل خانه ما می آید؟ زن گفت: شاید برای همسایه ها باشد. گفت: نه از خانه ماست. بلند شد یکی یکی در اتاقها را باز کرد تا به اتاق بچه ها رسید. این دو تا آقازاده را دید که دست به گردن هم انداخته اند و دارند گریه می کنند. این نانجیب گفت: « من أنتما» شما کیستید؟ گفتند: درامانیم؟ گفت: آری. گفتند: بچه های مسلم هستیم. بمیرم این نانجیب آن قدر سیلی به صورت بچه ها زد.

 

یتیمی درد بی درمان یتیمی

  یتیمی خواری دوران یتیمی

الهی طفل بی بابا نباشد

اگر باشد در این دنیا نباشد

 

گیسوهای این دو بچه را به هم بست. صبح زود بلند شد. غلام و پسرش را برداشت وبه همراه بچه ها کنار فرات آمد تا سرشان را جدا کند. محمد و ابراهیم گفتند: ای حارث! پس به ما مهلت بده تا چند رکعت نماز بخوانیم. مهلتشان داد آنها هم چهار رکعت نماز خواندند دستهایشان را طرف آسمان بلند کردند و گفتند: « ای خدا! بین ما و بین او به حق قضاوت کن!» الله! الله!  ای آسمان چرا خراب نشدی؟ نه غلام حارث و نه پسرش هیچ کدام حاضر نشدند این دو بچه را بکشند. این نانجیب خودش سر از بدن آنها جدا کرد. این بچه ها این قدر پاهایشان را به زمین کشیدند تا از دنیا رفتند. سرها را میان یک ظرف گذاشت و به مجلس عبیدالله آورد. جمعیتی نشسته اند. یک دفع سرها را جلوی امیر انداخت. امیر گفت: اینها چیست؟ نانجیب گفت: بچه ها مسلم را  خواستی من هم سرهایشان را آوردم. گفت: نانجیب گفتم بچه ها را پیدا کن! نگفتم سرهایشان را بیاور. عبیدالله با آن قساوت قلبش ناراحت شد. گفت: آیا کسی هست این مرد را گردن بزند؟ یک مرد شامی گفت: بله من حاضرم. این مرد، حارث را همانجا برد و در محل قتل طفلان مسلم سر از بدنش جدا کرد.

 

دیدی که خون نا حق پروانه، شمع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند

 

اللهم صل علی محمد وآل محمد، أللهم انا نسئلک و ندعوک باسمک العظیم یا الله!



نویسنده خادم الشهداء در 10:18 ب.ظ | نظرات(10)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 12:28 ] [ حسین زارع ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب و آدرس sagha3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 186
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 188
بازدید ماه : 660
بازدید کل : 379192
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 186
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 188
بازدید ماه : 660
بازدید کل : 379192
تعداد مطالب : 341
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

-----------------
ایران رمان